۱- جلوس مروانبنحکم (جوامع نسخهی A، باب پنج از قسم اوّل، حکایت ۲۴۸: ۹۷ الف) و (تجاربالسّلف: ۳۴ ب).
۲- چرا عثمان خلیفه حکمابنالعاص را فراخواند؟ (جوامع نسخهی A، باب پنجم از قسم اوّل، حکایت ۲۲۲: ۹۲ ب) و (تجاربالسّلف: ۳۴ ب).
۳- خانقاه نظامالملک توسی در استانبول (جوامع نسخهی A، باب چهاردهم از قسم اوّل، حکایت ۷۴۶: ۱۸۸ الف) و (تجاربالسّلف: ۱۳۸ ب).
۴- در نزهتالقلوب: اندکی بعد حمدالله مستوفیقزوینی، به طور اجمال ذکری از جوامعالحکایات میکند. اشارات همانند در متن فارسی نزهتالقلوب به شرح زیر است:
۱) دوگانگی جنسی دختری در بغداد (جوامع نسخهی D، باب چهاردهم از قسم چهارم، حکایت ۱۹۳۶: ۵۹ ب) و (نزهتالقلوب: ۲۸۱).
۲) تولّدی خارقالعاده در فلسطین (جوامع نسخهی D، باب چهاردهم از قسم چهارم، حکایت ۱۹۳۷: ۶۰ الف) و (نزهتالقلوب: ۲۹۲).
۵- در زبدهالتّواریخ و آثارالوزراء: حافظ ابرو، نویسندهی زبدهالتّواریخ، اوّلین حکایت جوامعالحکایات را که در مبدأ و اصل بتپرستی است، بدون ذکری از منبع اصلی کلمه به کلمه آورده است.
۶- در آثار میرخواند و خواندمیر: در قرن دهم، حدّاقل ده نویسنده که در نواحی مختلف ماوراءالنّهر و خراسان و آسیای صغیر و هندوستان در رشتههای تاریخ، شرح احوال و کیهانشناسی مطالبی نوشتهاند. از جوامعالحکایات یاد کرده و در ذکر مطالب مختلف از آن استفاده کردهاند. در خاتمهی روضهالصّفای میرخواند، چهار نقل قول مستقیم یافت میشود. در آثار نوهی میرخواند؛ یعنی خواندمیر هم تأثیر مستقیم جوامع آشکار است. در مآثرالملوک و خلاصهالاخبار، اندک مشابهتی و در دستورالوزرا حدّاقل بیست نقل قول از جوامعالحکایات دیده میشود. در حبیبالسّیر نیز (۹۳۰ ه . ق)، دو حکایت طولانی در باب برامکه از جوامع کلمه به کلمه نقل شده است، که عبارتند از:
۱) چگونه کاتبی نامهای را جعل کرد و از اتّفاق روابط تیرهی مابین عبداللهبنمالک خزایی و یحییبنخالد برمکی را التیام بخشید. (حبیبالسّیر، ج ۲، جز سوم: ۱۸-۱۹ و جوامع، نسخهی D، باب بیستوسوم از قسم دوم.)
۲) جلوگیری از عزاداری بر برامکه به فرمان هارونالرّشید، خلیفه و توصیف سخاوتهای ایشان از زبان منذربنمغیره. (حبیبالسّیر، ج ۲، جز سوم: ۲۴ و جوامع نسخهی D، باب چهاردهم از قسم دوم.)
۷- در لطایفالطّوایف و تاریخ ابوالخیر خانی.
۸- در تاریخ نگارستان، تاریخ ایلچی نظامشاه و مرآتالادوار. (بانو مصفّا، ۱۳۶۲: ۸۱-۸۷)
۲-۹٫ نسخههای کتاب
از «جوامعالحکایات» نسخههای فراوان در کتابخانههای جهان موجود است، که عبارتند از:
۱- نسخههای خطّی کتابخانهی ملّی پاریس، به نشانی Ancien fonds persan75 .
این نسخه، از قدیمیترین نسخههای موجود است و در میان سالهای ۶۲۵-۶۳۰ ه . ق؛ یعنی در حدود هفتاد سال پس از تألیف کتاب، در تبریز نوشته شده است.
۲- نسخهی خطّی کتابخانهی ملّی پاریس، به نشانی Supplement persan 95که به سال ۷۱۷ ه . ق نوشته شده است.
۳- نسخهی خطّی کتابخانهی ملّی.
فصل سوم
چکیده و بازنویسی حکایتهای مربوط به فضایل اخلاقی
اشاره
یکی از دلبستگیهای آدمی، از دوران کودکی تا پیری، شنیدن داستان است. سبب علاقه به داستان، این است که انسان چون تشابهاتی را میان احوال خود و قهرمانان داستان میبیند، میخواهد بداند سرانجام آنها چه میشود. در ادبیّات ایران و تمام ملّتها، داستانهایی وجود دارد که نهتنها سرگرمکننده و مسرّتبخش است، بلکه وسیلهی آموزشی هم محسوب میشود.
مقصود اصلی نویسنده از داستانپردازی و قصّهنویسی در کتاب جوامعالحکایات، بیان یک رشته مطالب اخلاقی و حکمی و پند و اندرز بوده است. در جامهی حکایت، تا به قول سعدی داروی تلخ نصحیت به شهد ظرافت برآمیزند و چراغی تابان از معنی و حقیقت فراراه مردمان بدارند.
داستانهای عوفی گوناگونند و نمودار این معنیاند که وی خواسته است نقاب داستان بر چهرهی اخلاقی بزند.
۳-۱٫ فضایل اخلاقی
۳-۱-۱٫ توحید
حکایت اوّل: ستایش خدا و پیغمبر
سپاس مخصوص خدایی است که آغاز و انجام همهی موجودات به دست اوست. شکر و سپاس خدایی را که همه در ولایت او هستند. خدایی که آگاهی از همهی ساختهها و آفریدههای او بیرون از فهم بشر است. وقتی قدرت خدا تجلّی کرد، موجودات از فیض حق بهوجود آمدند و از حکمت او بقا یافتند. خدایی که برای استوار کردن دین و احکام آن از واجب و مستحبّ، پیامبران را فرستاد تا انسانها را به راه راست هدایت کنند و حضرت محمّد (ص) در ترتیب زمانی آخرین پیامبران و در قدر و منزلت نخستین ایشان بودند. و صلالله علی محمّد و آل محمّد.
حکایت دوم: مناظرهی ابراهیم و نمرود
در مناظرهی حضرت ابراهیم (ع) با نمرود، نمرود از حضرت ابراهیم (ع) پرسید: خدای تو کیست؟ حضرت ابراهیم (ع) فرمودند: خدای من کسی است که میمیراند و دوباره زنده میکند. نمرود گفت: زنده کردن و میراندن به خاطر حرکات افلاک و سیر نجوم است و ما هم روش زنده کردن و میراندن را میدانیم. ابراهیم (ع) فرمودند: اگر هم به خاطر حرکت افلاک باشد، باز هم تو و قدرت تو نمیتواند در افلاک و اجرام تصرّف کند. به قدرت آفریدگار هر روز خورشید از مشرق طلوع میکند و از مغرب غروب میکند، اگر تو راست میگویی یکبار کاری کن که خورشید از مغرب طلوع کند و از مشرق غروب کند و نمرود نتوانست اینکار را بکند و شکست خورد. خواست قدرتش را در زنده کردن و میراندن نشان دهد، پس یک نفر که محکوم به اعدام بود، آزاد کرد و بیگناهی را کشت. پس گفت: آنکه مرده بود، زنده کردم و زندهای را کشتم. ابراهیم (ع) گفت: این کاری که تو کردی، زنده کردن مرده نبود. سرانجام خداوند پشهای را که نیمی از بدنش فلج بود، در دماغ نمرود فرستاد و آن پشه با زبان حال چنین میگفت: اگر میتوانی نیمهی فلج مرا زنده کن تا با قدرت آن از بینی تو بیرون آیم، یا نیمهی زنده مرا بمیران تا از من نجات یابی. این حکایت، عاقبت افراد نادان و مغروری است که از نعمت تفکّر در آفریدههای خدا بیبهرهاند.
حکایت سوم: خداشناسی ذوالنّون
از ذوالنّون مصری پرسیدند: خدا را چگونه شناختی؟ گفت: خدا را بهوسیلهی خدا شناختم و اگر خدا نبود، هرگز خدا را نمیشناختم. مراد او این است که بهوسیلهی توفیق هدایت حق، خدا را شناختم و این سخن حق است و پیامبر (ص) نیز فرمودند: سوگند به خدا اگر خدای نبود، ما به راه راست هدایت نمیشدیم و زکات نمیدادیم و نماز نمیخواندیم. مراد از این حکایت، خداشناسی هم توفیقی است که خود خدا به بندگانش عطا میکند.
حکایت چهارم: حکمت آفرینش مگس
امام شافعی (رحمهالله علیه) نزد پادشاهی نشسته بود. وقت خواب پادشاه، مگسی آمد و بر روی او نشست و پادشاه را اذیّت میکرد. پادشاه یکبار از امام شافعی سؤال کرد: حکمت خدا در آفرینش مگس چیست؟ شافعی گفت: برای این است که افرادی که ادّعای جبّاری میکنند، بهوسیلهی مگس، ناتوانی آنها معلوم شود.
حکایت پنجم: غرور بختآزمای
پادشاهی به نام بختآزمای، در مملکت مصر، که ادّعای جبّاری و خدایی میکرد، روزی گروهی از بازرگانان برای دادخواهی نزد او آمدند و گفتند: در سرزمین تو، دزدان راه را بر ما بسته و مال ما را دزدیدند. شاه از این سخن ناراحت شد و پرسید: چه کسانی مال این کاروان را دزدیدهاند؟ گفتند: گروهی که پیشوای آنها سالوج نام دارد. پادشاه به وزیرش گفت بروند و شرّ آنها را کم کنند. وزیر گفت: فرمانبردارم، اگر خدای ما را یاری دهد! بختآزمای از این سخن ناراحت شد و گفت: اگر خدا نخواهد، من میخواهم. وزیر گفت: در جهان، بدون ارادهی خدا هیچ اتّفاقی نخواهد افتاد و همهی کارها به خواست خداست. بختآزمای، وزیر را زندانی کرد و خودش به جنگ دزدان رفت. پس دزدان ناگهان بر لشکر او حمله کردند و لشکر بختآزمای از هم پاشید و فرار کردند. بختآزمای نیز مجبور به فرار شد و در بیابان به صومعهای رفت و استغفار کرد و گفت: خدایا فهمیدم که بدون تو همهی امیران، اسیر هستند و با یاری تو، همهی روباهان شیر هستند. او چهل شبانهروز گریه و استغفار کرد تا بخشیده شد. در آن مدّت، سالوج به مصر رفته بود و آنجا را تصرّف کرده بود و اسفهسالار را به دنبال بختآزمای فرستاده بود تا او را به مصر بیاورد. ناگهان هر دو به هم رسیدند و اسفهسالار حقّ نعمت پادشاه را به یاد آورد و او را تعظیم کرد و با عزّت و احترام به مصر آورد و با یاران متّحد شدند و سالوج را گرفتند و بختآزمای را به پادشاهی رساندند. پس بختآزمای گفت: ای مردم! من به خاطر قوّت و شوکت و زیادی لشکر و تجهیزات جنگی، دچار غرور شدم و بر سر من آنچه آمد را دیدید. حال که رضایت خدا شامل حال من شد و راه هدایت یافتم، اکنون به من خدایشناس بگویید و به من بختآزمای نگویید و یقین کنید که هر که خدا را بشناسد و به او توکّل کند، بر همهی کارها پیروز میشود.
حکایت ششم: اجابت دعای جنید
نقل کردهاند: زمانی پیرزنی به نزد جنید رفت و گفت: مدّتی هست پسرم رفته است و از او بیخبرم و بیشتر از این نمیتوانم بر فراق او را صبر کنم. جنید باز هم او را به صبر توصیه کرد. پیرزن فکر کرد که گیاه درخت صبر که عصارهی آن تلخ است را میگوید. پس به بازار رفت و قدری صبر تلخ خرید و هل کرد و خورد. دهان او و معده و رودهایش از تلخی زخم شد و مدّتی ضعیف و بیطاقت شد، نزد شیخ آمد و گفت: (خوردم). شیخ به او گفت: به تو گفتم که صبر کن، نه اینکه صبر را بخوری. پیرزن وقتی شنید بر سر و صورت خود زد و گفت: دیگر طاقت صبر ندارم. پس شیخ دست به آسمان بلند کرد و دعایش نمود. پس گفت: برو که پسر تو به خانه رسیده است! پیرزن به خانه آمد و پسر خود را دید. به نزد شیخ برگشت و گفت: از کجا میدانستی که پسرم آمده؟ شیخ گفت: چون پریشانی تو را که دیدم، فهمیدم آن لحظه، دعا مستجاب میشود، زیرا خدا فرموده است: اَمن یجیب المضطر اِذا دعاهُ؛ یعنی: آیا کسی هست که دعای بیچاره را اجابت کند. وقتی که او بخواند، پس دعا کردم و مستجاب شد.
حکایت هفتم: کشتیشکستگان
حکایت کردند از ابراهیم خواص، که با جمعی از یاران عزم سفر کرد و میگوید: در کشتی نشستیم و به میان دریا رسیدیم. باد شدیدی آمد و کشتی و لنگر و بادبان را شکست و مردم غرق شدند. چند نفری بر تخته ماندیم و باد تخته را به جزیره برد. در جزیره هیچ غذایی نداشتیم و از گرسنگی با هم وداع میکردیم. یکی گفت: بیایید نذری کنیم تا به برکت آن نجات یابیم. یک نفر نذر کرد که تمام عمر را روزه بگیرد و دیگری در شبانهروز نذر کرد چند رکعت نماز بخواند. وقتی نوبت من شد، هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. پس گفتم: من نذر کردم که هرگز گوشت فیل نخورم. همه گفتند: وقت شوخی نیست و برای این کار نذری واجب نیست. پس یاران گفتند: بهتر است اطراف جزیره را بگردیم، تا چیزی پیدا کرده از آن بخوریم. بچّهفیلی را پیدا کردند و او را کشتند و چون جانشان در خطر بود، برای حفظ جان گوشت او را خوردند. بجز مردی که گفت: نذر کردم که گوشت فیل نخورم. وقتی نیمی از شب گذشت، فیلی مست آمد و فریاد میکرد. همه از ترس او افتادند و مردند و فیل یکییکی آنها را بو میکردند و در زیر پا آنها را له میکرد. مرا نیز بوئید. پس مرا بر پشت خود سوار کرد و هنگام ظهر مرا از پشت خود آهسته بر زمین گذاشت. من خدا را شکر کردم. در راه شهری را دیدم. فرسنگی که رفتم، به شهر رسیدم و قصّه را برای اهل آنجا گفتم. همه متعجّب شدند و گفتند: این فیل یک شبه، راه چندین روز را طیّ کرده تا به این مکان رسیده است و فایدهی این حکایت این است که عاقلان بدانند فضل خداوند باعث میشود که فیل به حمّالی تبدیل شود.
حکایت هشتم: فایدهی نیش عقرب
ابنابیسلم عسکری میگوید: مردی فلج شد و بیماریاش طولانی شد و آنقدر ضعیف شده بود که توان حرف زدن نداشت. او را پیش عسکر مکّرم آوردند. در شهر هیچ کس او را به خانهاش راه نداد. او را در صحرایی گذاشتند. در آن صحرا عقرب فراوان بود. در شب عقربها او را گزیدند. پس آثار سلامتی در او ظاهر شد و زبانش قدری گشاده شد. صبح وقتی او را دیدند، از طبیب علّتش را پرسیدند. گفت: سلامتیاش به خاطر نیش عقرب است. پس او را از آنجا بردند و با این معالجه، سلامتی پیدا کرد. وقتی آثار قدرت خدا ظاهر شود، نیش عقرب باعث شفا میشود و زهر کشنده باعث حیات و زندگی، تا بر همه معلوم شود که مردن و زنده بودن در قدرت خداوند است و مانندِ او چیزی نیست و او شنونده و بیناست.
حکایت نهم: حضرت سلیمان و مرد اجلرسیده
نقل کردهاند که، روزی ملکالموت پیش حضرت سلیمان (ع) آمد و مردی پیش حضرت سلیمان (ع) بود. ملکالموت خیرهخیره به او نگاه میکرد. آن مرد ترسید. وقتی ملکالموت رفت، آن مرد پرسید: این که بود؟ گفت: ملکالموت. او گفت: ای سلیمان! میترسم مرا هلاک کند، به باد بگو تا مرا به هندوستان ببرد. سلیمان باد را فرمان داد تا او را برد. بعد از ساعتی ملکالموت پیش سلیمان آمد، پرسید کجا بودی؟ گفت: در هندوستان، چون آن مرد را در پیش تو دیدم، تعجّب کردم، زیرا تا هندوستان مسافت زیادی بود. خداوند در دل او انداخت که از تو بخواهد، او را به هندوستان بفرستی و من در عقب او بروم و قبض روحش کنم. عالمیان بدانند که قضای خداوند را برگشتی و حکم او را مانعی نیست.
حکایت دهم: داستان شدّاد
نقل کردهاند که، روزی عزرائیل به دیدن پیامبر (ص) آمد. پیامبر (ص) از او پرسیدند: ای برادر! چندین هزار سال است که تو عهدهدار این مردم هستی و جان بسیاری را از بدن جدا کردی، آیا تو را بر هیچ کس رحم آمد؟ گفت: بله یا رسولالله! در این مدّت، دلم برای دو کس سوخت؛ یکی آنکه روزی در دریا از تلاطم امواج، کشتی شکست و اهل آن غرق شدند و زنی حامله بر روی تختهشکستهای ماند و در میان این تلاطم، فرزندش به دنیا آمد. وقتی که خواست به فرزندش شیر بدهد، به من فرمان رسید که جان او را بگیرم و کودک را در میان دریا بگذارم. من بر آن کودک دلم سوخت. دیگر بر شدّاد عاد، رحم کردم، زیرا او سالها بود که باغی را ساخت و همهی عالم را خرج آن کرد و در باغ او میوههایی از طلا و خوشههایی از مروارید و سنگریزههایی از جواهر و درخت از مرجان و شاخهی آن درخت از زمرّد و چون این باغ تمام شد و خواست که به باغ برود، هنوز از اسب پیاده نشده بود، فرمان رسید که جان او را بگیرم. پس دلم برای او سوخت، زیرا بیچاره عمری بر آن امید گذاشت، ولی چشمش بر آن بنا نیفتاد و در این گفتگو بودند که جبرئیل رسید و گفت: ای محمّد! خداوند سلام میرساند و میفرماید: به عزّت و جلالم که شدّاد عاد همان طفل بود که در دریای بیکران او را پرورش دادم و از دریا محافظتش کردم، بدون مادر، بزرگش نمودم، به پادشاهی رساندمش و او بر علیه من بلند شد و نعمت مرا ناسپاسی کرد و خودبینی را در پیش گرفت، ناچار از آتش عذاب آبروی او را بردم تا عاقلان بدانند که به کافران مهلت میدهیم تا بر گناه خود بیفزایند و برایشان عذاب خوارکننده است.
حکایت یازدهم: پیشبینی زاهد
دانلود منابع پایان نامه درباره بررسی آموزه های دینی و اخلاقی در کتاب جوامع ...