و عکس او را به جمشید داد.
نظر چون بر جمال صورت انداخت | همان دم صورت نادیده بشناخت | |
(همان: ۶۳۸/۱۶) |
و در پای آن صورت افتاده و به بازرگان ثروتی بیاندازه داد، و از او چاره کار خود طلبید. مهراب مصائب و سختیهای راه و دیگر مشکلات را برایش یکایک تشریح کرد و چون او را در عشق پایدار دید چنان قرار گذاشت که جمشید به لباس بازرگان کاروانی بدان دیار روانه کند.
این موضوع را به پدر گفت، اما نصایح و پندهای گوهرین پدر فایده نبخشید. شاه با مهراب مشورت کرد. مهراب بقای عمر شاهزاده را در این سفر دید. کاروانی با هزار شتر، هزار اسب، سیصد کنیز، صد تن جنگآور، اسباب و اشیاء دیگر مهیا کرد و عازم روم گشت، تا آنکه به یک دو راهی رسیدند. هر دو راه روم بود اما یکی آباد که یک سال طی میشد و راه دیگر ویران و بیسکنه و متروکه چنانکه:
سراسر بیشه و کوه است و دریا | کُنام اژدها و جای عنقا | |
(همان: ۶۴۵/۱) |
اما فاصله آن تا روم چهار ماه بود و حوادث و موانعی که بر سر راه جمشید در سفر روم پیش آمد شبیه به هفتخان رستم بود. جمشید از سر شوق راه دوم را برگزید و نصیحت اطرافیان و مهراب نیز هیچ نتیجه نبخشید تا آنکه به بیشهای رسیدند که محل زندگی جنیان بود.
در آن بیشه انواع پرنده، از طوطی و طاووس و شهباز و قمری و بربط و شاهین بر شاخ درختان پرواز میکردند که جملگی پریان بودند و پادشاه آنان زنی بود به نام «حورزاد»؛ در آنجا بزمی بر پا کردند. در آن مجلس شاهزاده شهر، حورزاد، حضور یافت و چشمش به جمشید افتاد و یکباره حجاب و صبر و مستوری به کناری رفت. شب هنگام به انیس خود «نازپرورد» گفت تا نزد جمشید رود و از احوال وی جویا شود و او را به قصر خویش دعوت کند. پریزاد مأموریت خویش را انجام داد و شاه را به قصر دعوت کرد. چون جمشید وارد قصر شد جایگاهی دید که حتی به خوابش ندیده بود.
سرایی یافت چون ایوان مینو | پریاش بانی و حوریش بانو | |
(همان: ۶۴۷/بیت ۱۹) |
ساعتها با پری از همهجا و همهچیز سخن راندند و او ماجرای عشق خود را آشکار ساخت. پری از خطرات و مهالک راه وی را آگاه کرد، اما جمشید عزمی راسخ داشت، سرانجام سه تار از زلف خویش را به او داد تا هرگاه به مشکل یا مانعی برخورد کند آن را آتش زند. ملک جمشید خرّم و شاد از آن بوم به روم رو کرد. اندکی که راه را پیمود کوهی بلند و تیغ مانند، پیدا شد که محل و مأوای اژدها بود و راه صعود به آن بسیار مشکل. به کمر کوه نیز پلنگان زیادی صف زده بودند. از دور تلی مشاهده کرد که در آن ازدهایی سکنی داشت. جمشید با شمشیری الماسگون به جنگ اژدها رفت او را از پا درآورد. از آن مکان حرکت کرد و بعد از چهار روز به شهری رسید آهنین با برجهایی از پولاد. از مهراب درباره این شهر سوال کرد. وی گفت: اینجا خوان دیو و مقام و مسکن اکوان دیوست. مردان جنگی را آماده نبرد کرد. ملک جمشید با سرنیزهای سر دیو را از تن جدا کرد و دیگر دیوان پا به فرار گذاشتند. در این منزل نیز شکر خدا کرد و راه را ادامه داد. روز هشتم در دشتی خیمه زد. آنجا را ساحل روم میگفتند که بعد از آن دریایی خطرناک و مهیب بود. یک صد و هشتاد کشتی ساخت و چهل روز در آب بود. تا آنکه بادی سخت برخاست، موجی هولناک کشتی جمشید را شکست و تنها تختهای از آن باقی ماند. سه روز تمام بر روی تخته سرگردان بود، از خدا خلاصی خود را خواست و پیوسته در آن گرداب هول و هراس، اشک میریخت، روز چهارم بیشهای از دور نمایان شد، در آن بیشه سخت سرگردان بود.